دریچه



من تنها از یک چیز میترسم و آن این است که شایستگی رنج هایم را نداشته باشم.

_

می‌رقصی، شبیه به پروانه ها. در پستو های قلب و روح من. فریاد میکشی، نام خودت را، در تک تک افکار و تخیل من. حک میکنی، درد و رنجی عظیم را، با چشمهایت، بر چشمهای من. پرواز میکنی و به اوج آسمان میرسی، بر کهکشان سلطنت میکنی و خورشید را به اسارت نگاهت میبری. ماه را بجای حبه قندی در چای سیاهت حل میکنی و لبخندی محو و کم پیدا، در خاطرات ننوشته ی من ثبت میکنی.  

دست میکشی، پاک میکنی، اشکهایی را که قبلا خشک شده اند. به آغوشم میکشی، نه به عشق. گویی به نیرنگ که درآن بند بند وجودم به خویش وصله کنی، به آغوشم میکشی‌، وصله تنت میکنی‌م و میروی و من را جا میگذاری. با جای خالی خودت، و تکه هایی که بردی. 

لمس میکنی، خطی سوزانی بر لبم از رد انگشتانت می‌نگاری. بوسه ای تشنه بر لبهای من حریصانه می‌نشانی، تکه ای از من را به دندان میگیری و میدری و میبری‌، دور. محو میشوی و چون ستاره ای فقط لکه نوری میشوی در دور دست های خاطرات من. از دور میدرخشی و رد دندان برلبم آشکار میسازی و موهبتی که از من چنگ زدی و بردی جای خالی اش درد میکند.

و چون ستاره ای فقط لکه نوری میشوی؛ در دور دست خاطرات من.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها